آینده همین حالاست !

آینده همین حالاست !

My Creator Created Me For Create
آینده همین حالاست !

آینده همین حالاست !

My Creator Created Me For Create

روئیای وصال !

چندیست که دیدار تو را منتظرم من

چندیست که  در خواب تو را مینگرم من

چندیست  که با ماه در آن خلوت شب ها

با یا د  رخت تا   به سحر   می سپرم   من

چندیست که بیچاره دلم بی سر و  سامان

چندیست که با سیل غمان سر به گر یبان

چندیست   که  فرهاد بخواند غزل   من

مجنون کند چاره   درد  دگر من

داغ دل  من  را که لاله دید بپژمرد

ای وای از این بلبل بی بال و پر من

کابوس  فراقت  بچید   بال  و   پرم را

رؤیای  وصالت  بود  امید  دل  من


 امید                 

برداشت !


مزرعِ سبزِ فلک دیـدم  و  داسِ مـــهِ نــو

یادم از کِشته ی خویش آمد و هنگام درو



یاد باد !


روز وصل دوست داران یاد باد


یاد باد آن روزگــــــاران یاد باد


کامم از تلخی غم چون زهر گشت


بانگ نوش شاد خــــــــواران یاد باد


این سکوت لعنتی !

کاش میشد لب گشاید این سکوت لعنتی

باز گوید دردِ خاموشی و بی هم صحبتی


این سکوت آخر پشیمانم نمود از زیستن

این سکوت آخر گریزانم نمود از خویشتن


این سکوت آخر بسوزانَد دلِ ریش مرا

لنگ تر گرداند این احوال درویش مرا


کاش می آمد شبی در خواب من آن دلربا

بازگویم من برایش قصه ای بی انتها


بازگویم قصه ماندن پسِ افسردگی

بازگویم قصه ماندن ورایِ مردگی


کاش بودی تا ببینی رنگ های سوختن

کاش بودی تا ببینی رازِ چشم اندوختن


کاش بودی تا ببینی روزگارِ من کنون

کاش بودی تا ببینی راز و رمزِ این جنون


شهریار آشفته شد وقتی شنید احوال من

لی لی از مجنون جدا شد بعدِ این گفتارِ من


گشت تکراری دگر اشعار ناب گنجوی

گشت بی تاثیر گویا قصه هایِ مثنوی


کاش میشد دستبردی میزدم تاریخ را

تا ز ِ غصه میرهاندم این دل درویش را


کاش میشد قایق سهراب دستم میرسید

تا که از این شهر میرفتم به یک شهر غریب


کاش میشد تیشه ی  فرهاد را پیدا کنم

تا که بر آن قلب سنگش بیستونی جا کنم


کاش روزی جام حافظ مال من میشد همی

تا بشویم با شرابش این غم نا مردمی


فال حافظ را گرفتم نیک حالم را نمود
این چنین آمد که اصلا انتظارش را نبود  !

« خستگان را چو طلب باشد و قوت نَبوَد
گر تو بیداد کنی شرط مروت نَبوَد
ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندی

آنچه در مذهب ارباب طریقت نَبوَد »



تکراری شده ام !

هر گاه به عقربه های ساعتم مینگرم؛ به فکر فرو میروم

و دل خوش به آن که ، در مسیر تکراری زیستن تنها نیستم.

با این تفاوت که آنها همچنان به پیش تکرار میکنند ،

ولی من گاهی به پیش ، گاهی به پس و گاهی در جا .


نمیدانم معادله زندگیم را چه کسی و بر روی چه کاغذی نگاشته اند

و حل شدنم به مچاله شدن و دور انداختن می انجامد یا طرح معادله ای دیگر و باز هم تکرار  !



در هر صورت گویا :


زندگی باید کرد
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه با روییدن در پس این باران
گاه با خندیدین بر غم بی پایان !



گفتم غم تو دارم !


گفتم غم تو دارم ، گفتا چشت درآید


گفتم که ماه من شو ، گفتا که این نشاید


گفتم زخوب رویان رسم وفا بیاموز


گفتا برو جمش کن ، اینها به تو نیاید


گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم


گفتا ببند ؛ بهتر ، یکی دگر بیاید


گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد


گفتا نَ بوی زلف است ؛ کفشت زپا در آید


گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت


گفتا بخواب بد بخت ، به خواب هم نیاید


گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد


گفتا به آن زمان که جانت ز لب درآید


گفتم زمان عشرت دیدی که چون سرآمد؟


گفتا خموش حافظ ، امید هم نیامد ... !




آمار نامه 2 !

آمار را ول کرده ام؛آمار ولم نمیکند

از بس فغان و ناله من سر داده ام در آسمان
فیشر  به تنگ آمد ولی ؛ آمار ولم نمیکند

صد تا و سی تا بیش نیست این واحد آمار ها
مال من از سیصد گذشت ؛ آمار ولم نمیکند

تعداد مشروطی من از حد گذشت و باز هم
هر چه تقلّا میکنم ؛ آمار ولم نمیکند

شمار 10 های من از کل گروهم بیشتر
ناپلئون دوران شدم ؛ آمار ولم نمیکند

تاس و ورق ابزار من ، لهو و لعب شد کار من
استاد قمّارم ولی ؛ آمار ولم نمیکند

هر چند هشت و نه برون آمد ز برگ امتحان
پاسش نمود استاد ما ؛ آمار ولم نمیکند

در تور آماری گرفتارم من از 86
ول کرده ام من تور را ؛ آمار ولم نمیکند

جانم به لب آمد خدا ، امیّدم از دستم برفت
آمار را ول کرده ام ؛ آمار ولم نمیکند