ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
گر می فروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند
ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پربلا کند
حقا کز این غمان برسد مژده امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند
گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مکن به غیر که اینها خدا کند
در کارخانهای که ره عقل و فضل نیست
فهم ضعیف رای فضولی چرا کند
مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد
وان کو نه این ترانه سراید خطا کند
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عیسی دمی کجاست که احیای ما کند
باز گوید دردِ خاموشی و بی هم صحبتی
این سکوت آخر گریزانم نمود از خویشتن
لنگ تر گرداند این احوال درویش مرا
بازگویم من برایش قصه ای بی انتها
بازگویم قصه ماندن ورایِ مردگی
کاش بودی تا ببینی رازِ چشم اندوختن
کاش بودی تا ببینی راز و رمزِ این جنون
لی لی از مجنون جدا شد بعدِ این گفتارِ من
گشت بی تاثیر گویا قصه هایِ مثنوی
تا ز ِ غصه میرهاندم این دل درویش را
تا که از این شهر میرفتم به یک شهر غریب
تا که بر آن قلب سنگش بیستونی جا کنم
تا بشویم با شرابش این غم نا مردمی
آنچه در مذهب ارباب طریقت نَبوَد »
گفتم غم تو دارم ، گفتا چشت درآید
گفتم که ماه من شو ، گفتا که این نشاید
گفتم زخوب رویان رسم وفا بیاموز
گفتا برو جمش کن ، اینها به تو نیاید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا ببند ؛ بهتر ، یکی دگر بیاید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا نَ بوی زلف است ؛ کفشت زپا در آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا بخواب بد بخت ، به خواب هم نیاید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا به آن زمان که جانت ز لب درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سرآمد؟
گفتا خموش حافظ ، امید هم نیامد ... !